سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنم
دل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم
گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضا
گاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم
آرزویم به جهان دیدن روی پسر است
سوختم،سوختم از آتش هجران چه کنم؟
کنج زندان،بلا گشته ز هجران رضا
تیره روز من از شام غریبان چه کنم
نه رفیقی به جز از دانه زنجیر مرا
نه انیسی به جز از ناله و افغان چه کنم
به خدا دوری معصومه و هجران رضا
می کشد عاقبتم گوشه زندان چه کنم
از وطن کرده مرا دور،جفای هارون
من دل خسته سر گشته و حیران چه کنم
گلی از خار ندید،این همه آزار که من
دیدم از طعنه این مردم نادان چه کنم
سرنگو کاش شود خانه هارون پلید
که چنین کرد مرا بی سرو سامان چه کنم؟
خوشدل تهرانی
******
هر کجا مرغ اسیری است، ز خود شاد کنید
تا نمرده است، ز کنج قفس آزاد کنید
مُرد اگر کنج قفس،طایر بشکسته پری
یاد از مردن زندانی بغداد کنید
چون به زندان به ملاقات محبوس روید
از عزیز دل زهرا و علی یاد کنید
کُند و زنجیر گشائید،زپایش دم مرگ
زین ستمکاری هارون،هه فریاد کید
چار حمال، اگر نعش غریبی ببرند
خاطر موسی جعفر، همه امداد کنید
تا دم مرگ،مناجات و دعا کارش بود
گوش بر زمزمه آن شه عباد کنید
پسرش نیست که تا گریه کند بر پدرش
پش شما گریه بر آن کشته بیداد کنید
نگذارید که معصومه خبردار شود
رحم بر حال دل دختر ناشاد کنید
خوشدل تهرانی
******
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
تا دیده کنج خلوت زندان، شکسته بال
در سجده آمده همه جانش دعا شده
از فتنه های سلسله تیرگی تنش
هر بند شرح واقعه نی نوا شده
آزادی است از دو جهان یاد او ولی
زنجیر بس که خورده تنش توتیا شده
این جامه فتاده به گودال قتلگاه
تصویری از حماسه کرببلا شده
هر گوشه گوشه تربت نوباوگان او
آیینه دار حرمت دین خدا شده
امروز کیمیای جهان سرزمین ماست
این خاک اگر طلا شده هم از رضا شده
معصومه، کوثری ست کز امواج حلم و علم
دریای خفته در دل ایران ما شده
دیدیم این که تا به ثریا توان رسید
هر دم به یمن پنجره هایی که وا شده
موسای دیگری ست، کنون نیل دیگری ست
فرعون هاست غرقه دام بلا شده
من پابرهنه آمدم از خویشتن برون
ای بشر آن بشارت محزون کجا شده
دریابمان که در به در نفس سفله ایم
ای کز کرامتت فقرا اغنیا شده
یارا دری گشا که تو باب الحوائجی
دل در سیاه چاله دنیا فنا شده
علی مودب
******
زندان به حال زار موسی گریه می کرد
زنجیر و غُـل بر دست آقا گریه می کرد
وقتی عزیــــز فاطمه تشییع می شد
پای ِ جنازه داشت زهرا گریه می کرد
سلطان رأفت زد گریــبانْ چاک از غم
افلاک بر احوالِ آقـــا گریه می کرد
آرایه های بی کسیهایِ کریـــــمه
تکمیل شد از هجر بابا گریه می کرد
می گفت شهری با کنایه خارجی رفت!!!
زینب به یاد شامْ آنجا گریه می کرد
جسم کفن پوش امیر عشق بر دست
ارباب بی غسل و کفنها گریه می کرد
هر کس که آمد بر حریمش تسلیت گفت
معصومه یاد قامتی تا … گریه می کرد
در کاظمین شور حسینی بود بر پا
صاحب زمان آمد تماشا گریه می کرد
باب الحوائج شد که ما حاجت بخواهیم
او از فراق دلبــــرِ ما گریه می کرد
حسین ایمانی
******
آنـْقدر بی رمق شده بودی که جز عبا
پیدا نبود از تــو به هنگام سجده ها
زندان به حال و روز تو هر روز گریه کرد
شد با کنایه روزه یِ هر روزه یِ تو وا
بدکاره را عبادت تو سر به راه کــرد
خوب است با عنایت تو ختم کار ما
مأمور ظالم از غم تو غصِّه دار شد
سنگ است سینه ای که نسوزد در این عزا
جا شد به روی لنگه دری پیکری ضعیف
خواندند مثل بی بیِّ ما خارجی تو را
جسم تو هفت بار کفن پوش شد ولی
ای بی کفن حسین من ای وای کربلا
تو روی دوش شیعه و ارباب روی خاک
سر روی نیزه و بدنش زیر دست و پا
همناله با رضا و کریمه زبان گرفت
در عرش فاطمه که بیا یوسفم بیا
حسین ایمانی
******
کنج قفس نشسته سرش را گرفته است
زهر جفا توان بال و پرش را گرفته است
سوز عطش، تمام تنش را کبود کرد
ضعفی قنوت هر سحرش را گرفته است
زنجیر پا و، زخم سر و، درد پهلویش
از ریشه نایِ برگ و برش را گرفته است
با ساق پای زخمیِ خود راه می رود
با دست پر ورم جگرش را گرفته است
بعد از نماز، گریه ی او بی دلیل نیست
آری، بهانه ی پسرش را گرفته است
دستی میانِ کنده و زنجیر، غرق خون
دست دگر دو چشم ترش را گرفته است
فریادِ یاحسین که پیچید در فضا
زخمی صدای پر شررش را گرفته است
آنقدر تازیانه تنش را سیاه کرد
مانند فاطمه کمرش را گرفته است
یک اتفاق موی سرش را سفید کرد
روضه، فضای دور و برش را گرفته است
این بال و پر شکسته عزادارِ فاطمه است
کنج قفس نشسته سرش را گرفته است
رضا باقریان
******
در گوشه ای شکسته زِ آوارِ بی کَسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم
یلدا ترین شب است شبِ این سیاه چال
پیر و نحیف و بی کَس و بی همصدا منم
با خشت هایِ سنگی و با میله های خویش
زندان به حالِ روز و شبم گریه می کند
خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تَبَم
زنجیر هم به سوزِ تَبَم گریه می کند
پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
در تنگنایِ سرد و نموری فتاده ام
از بارِ حلقه های ستم خُرد گشته ام
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام
چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
خونابه بر لبم پی هر آه آمده
گویی فرشته است که در باز می کند
اما نه باز قاتلم از راه آمده
اینبار هم به ناله یِ من خنده می زند
دستی به زخم تازه ای زنجیر می کشد
با هر نفس به کُنجِ لبم خون نشسته است
با هر تپش تمام تنم تیر می کشد
چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کِی می شود که خنده به رویِ رضا زنم
کو دخترم که باز بخندد برابرم
کِی می شود که شانه به موی رضا زنم
ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
در زیر تازیانه چنین ناروا مگو
خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
اما بیا به مادر من ناسزا مگو
حسن لطفی